سرویس فرهنگ و هنر مشرق - ساختن فیلمی درباره «ناپلئون» یکی از آرزوهای جاهطلبانه «استنلیکوبریک» بود که مجال ساختنش برای او فراهم نشد و این پروژه نصیب ریدلی اسکات شد. پروژه عظیم کوبریک که سالها تحقیقات گستردهای را صرف آن کرده بود، با قطع ناگهانی بودجه توسط کمپانی، به فراموشی سپرده شد.
اکنون دوست و ستایشگر دیرینه کوبریک، به سراغ بخشهایی ازتاریخ رفته که کوبریک می ترسید پای در نهد. هدف ناپلئون اسکات، ادای دین به ناپلئون کوبریک است.
۱۰۰ سال پیش، «آبل گانس» نخستین فیلم تاریخ سینما درباره پادشاه فرانسه را ساخت. این فیلم ۱۰۰ سال پس از مرگ فاتح فرانسوی بخش اعظمی اروپا ساخته شد و یکی از آثار شاخص سینما در دوران صامت است که بعدها توسط فرانسیس فورد کاپولا بازسازی شد.
«گانس» از حیث جایگاه در تاریخ سینمای فرانسه چهره مشهوری به شمار میرود، او با فیلم «سمفونی دهم» نخستین فیلم مهم جنبش سینمای امپرسیونیستی این کشور را در کارنامهاش ثبت کرد.
بیشتر بخوانید:
اسکورسیزی در «قاتلان ماه کامل» قاتلان را تطهیر میکند
فیلم پنج ساعت و نیمه گانس قهرمان داستانش را از سالهای کودکیاش تا تحولات اولیه جنگهای انقلاب و پایان یافتن در ایتالیا، با چشماندازی از شکوه میدان نبرد دنبال میکند. این کارگردان فرانسوی در فیلم حماسی خود در سال ۱۹۲۷، مرزهای تکنیک در سینما را جابجا کرد و چند دهه بعد توسط فیلمسازان موج نو فرانسه به عنوان نوآورترین فیلمساز این کشور شناخته شد.
روایت تازه اسکات داستان اوج گیری ژنرالی را در طول انقلاب فرانسه، تبدیل شدنش به یکی از مهمترین رهبران نظامی تاریخ و همچنین رابطه عاشقانه او با همسر سابقش، ژوزفین را روایت می کند.
علاقه اسکات به دوره بناپارتی
اولین فیلم اسکات، «دوئلبازها»، محصول سال ۱۹۷۷ در فضایی "بناپارتی" ساخته شد. این فیلم داستان دو سربازی است که در ارتش فرانسه خدمت می کنند، گابریل (هاروی کایتل) یک بناپارتیست و دیگری آرماند (کیت کارادین) یک اشراف زاده با تمایل به سلطنت طلبان است که در چرخهای بی پایان از برخوردها و چالشها، کارشان به دوئل میکشد. در آن فیلم خبری از ناپلئون نیست، اما تأثیر او در اغلب لحظات فیلم موج میزند.
اسکات در آن فیلم تلاش زیادی کرد تا مطمئن شود که دوئلهای مستمر و طولانی، واقع بینانه به نظر برسند، همانطور که داستان در طول سالها پیش می رود، حس اینکه بخشی از آن ارتش بناپارتی، در آن دوره سیاسی چیست، واضح و جذاب است.
از بسیاری جهات، «دوئلبازها»، تصویری قویتر و قانعکنندهتر از دوران ناپلئون و تأثیر او بر جهان اطرافش را بازتاب میدهد و این تصویر باورپذیرتر از فیلمی است که اسکات با محوریت شخصیت تاریخی بناپارت ساخته است.
«ناپلئون» اثری بیوگرافی درباره امپراتور فرانسه است که از سال ۱۷۸۹ تا ۱۸۱۵ در کشورهای مختلف اتفاق میافتد. او از سال ۱۸۰۴ تا ۱۸۱۴ امپراتور فرانسه بود و و در سال ۱۸۲۱ در سن ۵۱ سالگی درگذشت.
چرا فیلم ریدلی تبدیل به کمدی ناخواسته شد؟
فیلم لبریز از لحظاتی کمدی غیرمنتظره و ناخواسته است. بسیاری از دیالوگها در فیلمنامه از هم گسسته دیوید اسکارپا، خندهدار و روابط بسیار سطحی است. مکالمات ضعیف و عملا پیوندهای عاطفی با پرشهای داستانی متعدد، نادیده گرفته میشود.
نمونه مصداقی کمدی ناخواسته، سکانسی است که در آن ناپلئون و ژوزفین (با بازی ونسا کربی) در حال جدل و مشاجره حین صرف غذا هستند. ژوزفین در مقابل مهمانان ناپلئون را «چاق» خطاب می کند. وی پاسخ می دهد: «من از وعده های غذایی ام لذت می برم. سرنوشت مرا به اینجا رسانده است. سرنوشت این بره را برایم آورده است! »
بخشی از فیلم به ملاقات این زوج میپردازد، بناپارت به ژوفین خیره شده و او حین کارتبازی زیر نور شمع «بری لیندون» وار از او می پرسد که آیا به چه چیزی خیره شده و ناپلئون پاسخ می دهد: «به تو خیره شده بودم...به صورت تو.»
این دو سکانس شاید از نظر کارگردان خیلی جدی به نظر میرسند اما در روند روایت منقطع فیلم، تبدیل به کمدی ناخواسته میشود.
کارگردانی سنتی، ریدلی اسکات بر اساس فیلمنامه دیوید اسکارپا، تیتراژهای شعاری پیش از آغاز، نماهای اسلوموشن و اعدام با گیوتنهای را در مقدمه فیلم بیدلیل انتخاب می کند.
این انتخابها، حس حماسی فیلم را تقویت نمیکنند. دکورهای گسترده، طراحی لباسهای فاخر، نمایش اسلحهخانههای بزرگ و استفاده از موسیقی خاص همان دوره تاریخی، منجر به اصالت بصری و هیبت تصاویر نخواهد شد.
در مقابل این همه توجه به جزئیات وسواس گونه، در فیلمی، درباره امپراطوری فرانسه، همه جور لهجهای وجود دارد، انگلیسی، کانادایی، آمریکایی، ... و فقدان بازیگران فرانسوی در نقشهای اصلی، بیتوجهی آشکار به اصالتی وسواس گونه است که کارگردان بر آن اصرار دارد.
طولی نمیکشد که نبردهای خونین و بزرگ به ایده مرکزی فیلم تبدیل میشود وکارگردان از قلعهها، کشتیها، توپها، تفنگها، شمشیرها، سرنیزهها نهایت استفاده را میبرد تا با نمایش مجموعهای از نبردهای عظیم، مکانها و بازیگران به طور متناوب، سکاندار فیلمی باشد که دارای هیچ نقطه عطف دراماتیکی نیست.
با این حال، علیرغم نمایش یک دوره زمانی، اسکات اهمیتی نمیدهد که مخاطبان قبل از تماشای فیلم به اندازه کافی از آن مقطع تاریخی آگاه هستندیا خیر!
بیشتر بخوانید:
جوسازی برای یک فیلم بیارزش در جشنواره ونیز /چرا قاتل قلابی «دیوید فینچر» ارزش تماشا کردن ندارد؟
عبور از تولون، پایان سلطنت و شورش سلطنت طلبان، مأموریت اشغال مصر، انجام کودتا، و تبعید به البا و «جنگ واترلو» با پرهیز آشکار به سیاستهای اصلاحکننده ناپلئون، بدون شروع و نتیجه گیری قطعی با جامپهای غیرکاربردی، مخاطبان را گیج میکند.
نمایش بدون جزئیات رویدادهای بزرگ تاریخی، سؤالاتی را برای مخاطب ایجاد میکند. در حالیکه کارگردان در پرداخت جزئیات تاریخی ناتوان است، بخش مهمی از این فیلم را به رابطه ناپلئون و همسرش ژوفین اختصاص میدهد.
ناپلئون اسکات چرا بیشخصیت است؟
ناپلئون وقتی ژوزفین را در حال ورق بازی در یک کلوپ شبانه غمگین میبیند، توجه ژوزفین را به خود جلب میکند و مانند یک دزد به او خیره میشود. رابطه آنها در فیلم غیر از چند لحظه عاشقانه کاملا ناکارآمد است. بناپارت متکبر و ژوزفین به دنبال جنگ لفظی و آزار کلامی طرف مقابل است و هریک سعی دارند بر دیگری کنترل و تسلط داشته باشند.
این زوج هر دو در طول زندگی مشترک بارها به یگدیگر خیانت کردند. رابطه غیرمتعارف این دو دراماتیزه نشده و ناپلئون به دلیل فریب خوردگی نمیتواند سزاوار همدردی باشد ومتقابلا ژوزفین به عنوان یک "روسپی" بیعاطفه به تصویر کشیده میشود.
کارگردان دلایل فروپاشی درونی بناپارت را همسر خیانتکارش قلمداد میکند، به همین دلیل نامههای عاشقانه بناپارت در شرایطی که از ژوزفین جدا شده یک جنون درونی تفسیر میشود و از طرفی تبعیض جنسیتی در قرن ۱۸ و ۱۹ تبدیل به نقطه ضعف فیلم می شود.
حسادت و وسواس ناپلئون از حد معمول فراتر می رود. درسکانس از فیلم ناپلئونی نشان داده میشود که وظایف نظامی خود را در میدان جنگ ترک کرده تا به خانه خود در پاریس برود تا به ژوزفین نشان دهد که "مالک" اوست، از منظر او حتی داشتن معشوقه دیگری این مالکیت را نقض نمیکند. چندی بعد از فرمانده سپاه ارتش فرانسه در مصر سئوال می شود چرا او به صورت ناگهانی فرماندهی نظامی جبهه مصر را ترک کرده است و او : "همسر من شلخته است. "
ناپلئون به خاطر شخصیت تهاجمی و گستاخ خود در زندگی واقعی مشهور بود. در این فیلم، کارگردان نه تنها جنبه نامطلوب ناپلئون را به تصویر نمیکشد، بلکه او را بهعنوان مردی با کودک درونی قوی اما از حیث عاطفی زخم خورده نشان میدهد. مُد خاکستری توصیف کردن شخصیتها امری متدوال در سینمای مدرن است، اما این نشانهگذاریهای شخصیتی و پراکنده در خدمت یک روایت جامع نیست.
در مورد کودتاها، انقلابها، و تغییر اتحادهای اروپایی در دوران پسا انقلاب فرانسه و جنگهای ناپلئونی، فیلم نمیتواند جزئیات دراماتیکی از تاریخ را ارائه دهد. این ناتوانی به این دلیل است که از شخصیتهایی که تقاطع دراماتیکی با امپراطوری فرانسه داشتهاند به سادگی عبور میکند.
متاسفانه عدم توجه به شخصیت ها، این فیلم را در مقایسه با برخی از فیلم های قبلی اسکات کمرنگ می کند. هزاران سرباز کشته شده اند و جنگ های متعددی به راه افتاده، اما اطلاعات جدیدی در مورد کاراکترهای مکمل ارائه نشده است. متغیرهای دراماتیک بر شخصیتها تاثیری ندارد و ناپلئون در پایان فیلم در واقع همان مردی است که در ابتدا معرفی شد.
اعضای خانواده ناپلئون شخصیت های جانبی هستند که در روایت های تاریخی در سرنوشت او بسیار تاثیر گذار هستند اما در فیلم کمرنگ هستند. در رابطه متقابل ژوزفین با پادشاه، خواهران امپراطور، شخصیتهای تاثیرگذاری هستند اما در فیلم دیده نمیشوند.
برادر کوچکتر، لوسین بناپارت (متیو نیدهم) از قدرت سیاسی پادشاه بهره میبرد. برای مدتی، او دستیار قابل اعتماد امپراطور است، اما در بخشهای مهمی از فیلم بدون هیچ توضیح واقعی ناپدید میشود.
مادرش، لتیزیا بناپارت (سیناد کیوزاک) اراده ای بسیار قوی داشت و در زندگی واقعی او مداخله می کرد، اما در این فیلم، او یک شخصیت توسعه نیافته و حاشیهای است.
مخالفان و متحدان پادشاه چیزی جز کاراکترهای تاریخی توخالی نیستند که از حالت تیپ به شخصیت تبدیل نشدهاند و نقش سایه را در فیلم دارند. پل باراس، مشاور سیاسی مورد اعتماد ناپلئون ( طاهر رحیم) قبل از اینکه از داستان ناپدید شود، شخصیتی ناامیدکننده دارد.
چهرههای مهمی که به خاطر ذکاوت سیاسی و کاریزمای شخصیاشان شناخته میشوند مثل دیپلمات افسانهای فرانسوی تالیران (پل ریس)، قهرمان نظامی انگلیسی و در نهایت نخستوزیر دوک ولینگتون (روپرت اورت) فقط برای تغییر سکانسها وارد روایت میشوند.
صحنه کوتاهی در فیلم وجود دارد که ناپلئون با ولینگتون پس از واترلو معامله کند. بر اساس مستندات تاریخی، ناپلئون و ولینگتون هرگز خارج از میدان نبرد همدیگر را ملاقات نکردند و کارگردان به شکل عجیبی این رویارویی را ابداع میکند بدون آنکه تاثیری در روند فیلم داشته باشد.
آخرین فیلم «اسکات» به دنبال ترسیم تکامل مردی است که به عنوان یک سرباز فداکار وارد صحنه میشود و در یک روند ناپیوسته دراماتیک، شکلگیری سبک رهبری و آشکارسازی اعتماد به نفس خاص امپراطور در شخصیتپردازی لحاظ نمیشود.
فیلم ابا سپردن «ماری آنتوانت» به گیوتین آغاز میشود در شرایطی که فرانسه در حال تجربه هرج و مرج است و سلطنتطلبان مواجه خیابانی سختی با جمهوری خواهان دارند.
رویکرد خاص و ویژه ای برای حفظ فرانسه در زمان ناآرامی های داخلی و بازی های سیاسی در فیلم به صورت منقطع به تصویر کشیده میشود و کاراکتر محوری فیلم در نیمه اثر ناظر خاموش در حال جنگ است، با داشتن ذهنی خلاق، استراتژی هایی را به کار می گیرد که به فرانسه اجازه میدهد، ادعای قدرت نخست بودن را در اروپا برای مدتی تثبیت کند.
اسکات به ویژگی نبردهای خونین و عظیم در سینما مسلط است. اما با همه امکانات مدرن امروزی توانایی او به اندازه «سرگئی باندارچوک» روسی نیست. عظمت و نسبت تاثیر ناپلئون، با طراحی جنگها توسط کارگردان، به اندازه فیلم «واترلو» اثرگذار نخواهد بود.
برشهای جنگی فیلم، تجربه کاملی از نسبت تاریخی با این نبردها نیست. امپراطور با برنامهریزی مخفیانه و درگیریهای وحشیانه اغلب در پشت صحنه آتش نبرد تن به تن قرار میگرفت.
باندارچوک در فیلمش با دست مایه قرار دادن سرنوشت ساز «واترلو»، مسیر شکل دادن به یک روایت تاریخی و آزمودن مسیرهای بازگویی روایتهای بیوگرافی را تجربه کرد و به زندگی خصوصی امپراطور با اتکا به خرده روایت ناپلئون و ژوزفین متوسل نشد.
به تصویر کشیدن نبرد نهایی واترلو تبدیل به فرصتی طلایی برای باندارچوک در واترلو (۱۹۷۰) میشود تا ابعاد روانی و ملیگرایانه بناپارت را تحلیل و تفسیر کند. فیلم باندارچوک با اینکه در گیشه شکست خورد، اما همچنان به شدت تاثیرگذار است، و «راد استایگر» یک ناپلئون به یاد ماندنی و کاملا تیره و تار را خلق کرد.
اما در فیلم اسکات قسمت اعظم روایت به رابطه کاراکتر محوری و همسرش اختصاص دارد. ژوزفین زنی ناامید است و فرصتی را کشف می کند تا خود و فرزندانش را (که به سختی در داستان گنجانده شده اند) از فقر و درد بیرون بکشند.
او فرصتی برای ساختن زندگی دوبارهاش به عنوان یک بیوه را دارد که از آن استفاده میکند و با ناپلئونی شهوتران که به سرعت شیفته ژوزفین شده چالشهای اخلاقی فراوانی را پشت سر میگذارد.
چرا فیلم ناپلئون از سریالهای محصول ترکیه سخیفتر است؟
زمان با هم بودن این زوج متاسفانه به پایه دراماتیک تبدیل میشود. بناپارت ناامید برای پسردار شدن و داستان شهوت فرزنددار شدن امپراطور، بخش قابل توجهی از فیلمنامه را به خود اختصاص میدهد. فیلمی بیوگرافیک درباره این شخصیت باید به لحظاتی بپردازد که روندهای تاریخی را دگرگون کرده است. اینکه ژوزفین باردار نمیشود و فاسقهای فراوانی ندارد، سطح فیلم را به اندازه یک سریال ترکی استانبولی پایین میآورد.
این لحظات سخیف در حالی بازنمود پیدا میکند که امپراطور فرانسه از خیانت های ژوزفین در حین یکی از فتوحاتش باخبر می شود و شایعه و تحقیر، او را بیشتر از هر دشمنی که در میدان نبرد با آن روبرو می شود تحت فشار قرار می دهد.
«ناپلئون» دارای مقیاسها و قیاسهای تاریخی نیست. تخصص اسکات، و کلیات تبدیل شخصیت اصلی به مردی چاق پرخور و تاکید بر موج رفتارهای کودکانه کاراکتر محوری فیلم نیست.
آیا نسخه چهارساعته «ناپلئون» را به تکامل خواهد رساند؟
فیلم از حیث ماهوی رنجور و گنگ است و مشخص نیست که متن اثر میخواهد در مورد ناپلئون باشد یا میراث او؛ و زیست او به عنوان یک رهبر بررسی نمیشود! این اثر بر اساس کتاب یا منبعی تاریخی ساخته نشده و ورسیون تازه هالیوودی، نسخهای تجدیدنظرطلبانهای نیست که به درک مورخان پایبند باشد. به نظر می رسد تنها چیزی که اسکات می تواند به آن ببالد، آواتار مردانگی سمی این شخصیت است.
با انتقادات گسترده منتقدان غربی از این فیلم، اسکات در مورد نسخه چهار ساعته «ناپلئون» باب گفتوگوی تازهای را باز کرده و توضیح می دهد که چرا فیلم با تدوین فعلی تا حدودی متلاطم است. نسخه چهار ساعته کارگردان قرار است پس از نمایش فیلم در اپل تیوی منتشر شود تا برخی از این قوسهای داستانی کوتاه و شخصیت های توسعه نیافته را گسترش دهد. با این حال انتظار میرود نسخه سریالی این فیلم نمیتواند ضعفهای اساسی سریال را بپوشاند.
علیرضا پورصباغ